حتّي اگر نباشي...
ميخواهمت، چنان كه شب خسته، خواب را
ميجويمت، چنان كه لب تشنه، آب را
محو توام، چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيدهدمان، آفتاب را
بيتابم آنچنان كه درختان براي باد
يا كودكان خفته به گهواره، تاب را
بايستهاي چنان كه تپيدن براي دل
يا آنچنان كه بال پريدن عقاب را
حتّي اگر نباشي، ميآفرينمت
چونان كه التهاب بيابان، سراب را
اي خواهشي كه خواستنيتر ز پاسخي
با چون تو پرسشي، چه نيازي جواب را؟!
ميخواهمت، چنان كه شب خسته، خواب را
ميجويمت، چنان كه لب تشنه، آب را
محو توام، چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيدهدمان، آفتاب را
بيتابم آنچنان كه درختان براي باد
يا كودكان خفته به گهواره، تاب را
بايستهاي چنان كه تپيدن براي دل
يا آنچنان كه بال پريدن عقاب را
حتّي اگر نباشي، ميآفرينمت
چونان كه التهاب بيابان، سراب را
اي خواهشي كه خواستنيتر ز پاسخي
با چون تو پرسشي، چه نيازي جواب را؟!
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱:۲۶ ق.ظ توسط کربلایی حسن تازیکی
|